اول:

امروز داشتم از روی پل مورد علاقه‌م در شهر رد می‌شدم و از دیدن منظره برفی شهر غرق لذت شدم. دلم می‌خواست بایستم و از زیبایی شهر کوچکم عکس بگیرم اما یک بنر و یک تابلوی تسلیت منظره زیبای شهر را خراب کرده بودند. از گرفتن آن عکس پشیمان شدم و به راهم ادامه دادم و تمام طول مسیر به این فکر کردم که چرا دلم نمی‌خواست آن عکس را با آن دو عامل مزاحم بگیرم؟

مگر غیر از این است که شهر من، امروز چهره واقعی‌اش این شکلی بوده؟ چرا نباید بتوانم ظاهر شهرم را همانطور که هست ببینم و بپذیرم؟ تمایلی که به تغییر چهره شهر داشتم برایم بسیار عجیب بود.

 

دوم:

هیچ وقت دلم نمی‌خواست فضای این وبلاگ را به نوشتن از آشفتگی این روزها اختصاص بدهم. من کمربندم را خیلی محکم بسته بودم و آماده بودم شتاب بگیرم. حالا باید از خودرو پیاده بشم، خودروی دیگری را انتخاب کنم، و دوباره کمربندم را محکم ببندم.

سوم:

هنوز این وبلاگ را به دوستان فضای بلاگستان معرفی نکرده‌ام. حس می‌کنم هویت مشخصی ندارد.