هنوز روزم تموم نشده، اما اومدم اینجا از احوالاتم بنویسم. حس می‌کنم چشمم کمی باز شده، حس می‌کنم دارم یه چیزایی رو می‌بینم... انگار که قبلا نمی‌دیدمشون. بذار تلاش کنم توضیح بدم:

بعضی وقتا توی موقعیتی هستیم که درکش نمی‌کنیم. خبر نداریم کجاییم. نمی‌دونیم چشم بسته به کجا رسیدیم. مثل این می‌مونه که چشم بسته رفته باشیم روی یه بند یه اینچی که بین دوتا صخره یا آسمون‌خراش وصله. خبر نداریم تو چه موقعیت بدی هستیم. نمی‌دونیم چقدر متزلزل شده موقعیت‌مون. و ناگهان در وسط بند، صدایی، حسی، کسی، چیزی و یا اتفاقی بهمون میگه و حتی گاهی مجبورمون می‌کنه که چشمامون رو باز کنیم.

اون لحظه، اون لحظه‌ای که چشمت رو باز می‌کنی، می‌فهمی کجایی. حالا دیگه می‌دونی چه اشتباهی کردی. می‌دونی فقط یه راه داری: رو به جلو و رسیدن به نقطه امن.

دلش رو چی؟

دلش رو داری که بری این راه رو؟

 

پی نوشت نا مربوط: علاوه بر instatnt gratification دلم میخواد از تفاوت job و career بنویسم. در آینده از هر دو می‌نویسم.

پی نوشت مربوط: مشخصه دارم آروم می‌شم. حداقل دارم به این ذهن آشفته آروم آروم توجه می‌کنم. نوشتن مرتب در این مورد بی‌تاثیر نبوده.